Saturday، ۲۹ Khordaad ۱۴۰۰
در این نوشتار به تحلیل و نقد فیلم سینمایی فایت کلاب یا باشگاه مشت زنی Fight Club میپردازیم. این فیلم ساخته ی کارگردان مشهور دیوید فینچر David Fincher سازنده ی فیلم هایی همچون Seven، Gone girl و ... میباشد که یکی از بهترین های تاریخ سینما در ژانر خودش میباشد.
فیلم فایت کلاب روایت زندگی مردی ست (ادوارد نورتن Edward Norton) که برای فرار از بیخوابی های شبانه اش دست به کارهایی میزند که نیازمند برهم زدن نظم موجود اجتماع می باشد. ادوارد نورتن، کارمند یک شرکت خودروسازی در طی یکی از سفرهای کاری اش با فردی به نام تایلر داردن (برد پیت Brad pitt) آشنا میشود که از طریق این فرد به باشگاه مشت زنی شبانه راه پیدا میکند؛ باشگاهی که در آن افرادی به دلایلی که بعدتر در تحلیل خواهیم گفت، دور هم جمع میشوند و برای اصطلاحاً "خالی کردن" درونیات خود و فرار از رنجهایی که در طی روز میکشند، با یکدیگر به مبارزه و مشتزنی میپردازند. پس از پیوستن راوی داستان(نورتن) به این باشگاه شاهد رشد فعالیتها و عضوگیری بیشتر این مجموعه میباشیم؛ تاجایی که به یک سازمان خودنهاد تبدیل میشود و فعالیتهایش در یک پروسه ی سازماندهی شده به برهم زدن نظم موجود در اجتماع ختم میشود. مرکزیت این فعالیتها با تایلر و نورتن است که به پیش میرود و در انتهای داستان وقتی نورتن یعنی راوی داستان تایلر را گم میکند(دلیل این را هم در ادامه خواهیم گفت) به دنبالش میگردد و در انتهای فیلم متوجه میشود که از ابتدا کسی به نام تایلر وجود نداشته است و همه ی فعالیتهای صورت گرفته زیر سر خودش بوده است و تایلر ساختهی ذهن طغیان طلب و میل درونی او برای بروز "هرچیز" سرکوب شده ی درون خودش بوده است؛ و اینجاست که تصمیم میگیرید و تصمیم درست و عاقلانهای میگیرید که فیلم را دوباره از ابتدا ببینید.
از زمان اکران این فیلم شاهکار، انواع و اقسام نقدها و تحلیلهای موشکافانه ی دقیق ارائه شده است که به طور کلی میتوان به دو دسته ی بزرگ و ضخیم روانشناختی و جامعه شناختی تقسیم نمود. خب کاری که ما در این تحلیل سعی در انجامش داریم نگاهی کلیتر و جامعتر از دو تحلیل فوق و البته وامگرفته از مفاهیم و گزاره های روانشناختی و جامعه شناختی میباشد. به این صورت که ابتدا دورنمای کلیای از روایت و معنای فیلم ارائه کرده و سپس به نقد بخشهای کوچکتر هر قسمت از فیلم در بکگراند آن دورنما میپردازیم. با لیمونی همراه باشید تا به بررسی عمیق تری از این اثر بپردازیم.
بی مقدمه به سراغ تحلیل داستان فیلم میرویم؛ باشگاه مشت زنی روایت زندگی انسان مدرنی است که در اسارت به سر میبرد؛ این اسارت او ناشی از عوامل مختلفی مانند نظم اجتماعی و سیاسی مثل قانون و فرهنگ میباشد که اسارتهای درونی او مانند عقده های فروخورده و خواسته های سرکوب شده و سایه های پنهانکاری شده(در ادامه توضیح میدهیم) را بنا مینهد.
باشگاه مشتزنی با یک پتک به سراغ معیارها و ارزشهای جهان مدرن و زندگی انسان امروزی میرود؛ قانون و سازماندهی یکی از اصلیترین زیرساختهای جامعه های مدرن انسان را به یک موجود رباتیک تبدیل کرده (به یاد بیاورید در قسمتی از فیلم که ادوارد نورتن با روز هفته میتوانست رنگ کروات رئیسش را تشخیص دهد؛ نمادی از این ماشینی شدن)؛
و از طرفی فرهنگ موجود در جامعه مثل فرهنگ مصرفگرایی و مد که در فیلم به باد نقد گرفته میشود( به یاد بیاورید قسمتی از فیلم را که تایلر دردن میگوید:" شخصیت تو به شغلت نیست. به موجودی حساب بانکیت نیست. به ماشینی نیست که سوار میشی. به محتویات کیف پولت نیست. به اون لباس ارتشی لعنتیت نیست. تو فقط یه آشغال پر از ادا و اطوار در این دنیایی!"
یا در جایی دیگر :" ما با پولی که به سختی در میاریم، چیزایی میخریم که بهشون نیازی نداریم تا کسایی رو تحت تاثیر قرار بدیم که از اونا خوشمون نمیاد!"
اما تمام این زنجیرهایی که جامعه و قوانین و فرهنگ برای ما تدارک دیده اند آغازی برای مشکلات روحی روانی و عقده ها و سرکوب های درونی انسان است. عقدههایی که فقط یکجا و یکجور میتوان آنها را تخلیه کرد و آن در جامعه و با نقض همان قوانین و فرهنگ هاست. به همین دلیل است که ادوارد نورتن به دنبال همچین جایی(باشگاه مشتزنی) است برای رهایی از این فشارها!
این فشارهای درونی برای انسان امروزی یک بخش پنهان که در روانشناسی از آن به عنوان سایه یاد میشود به وجود آورده است.سایه را اولین بار روانشناس آلمانی کارل گوستاو یونگ مطرح کرد؛ سایه به بیان خیلی ساده، آن بخش از وجود ماست که انکارش میکنیم و نادیده اش میگیریم. اما بخشی بسیار قوی و تاثیرگذار که باعث جمع شدن انرژی در درون ما شده و برای تخلیه این انرژیها به دنبال محل مناسبی میگردد.
در اینجا به تسامح میتوان گفت که تایلر داردن حاصل سایه ها، عقده ها و سرکوب شده های راوی داستان است. راوی هر آنچه که نمیتواند داشته باشد، هر چیزی که نمیتواند "باشد" یا هر شکل از زندگی ای که دوست دارد داشته باشد اما "نمیتواند" را در تایلر برای ذهن خودش میسازد.
از چهره ی خوب، شجاعت، بدن ورزیده، توانایی برقراری روابط انسانی و جنسی، آزاد و بی قید و بند و ... را در تایلر برای خود میسازد و گاهی آن را سرزنش میکند(سایه) گاهی آن را میستاید و حسرت داشتن آن را میخورد!
اما طغیان علیه وضع موجود فقط با تخریب هر آنچه که دارد میتواند آغاز شود؛ به یاد بیاوریم دیالوگ برد پیت را که میگوید:" فقط وقتی همه چیزو از دست دادیم، آزادیم هر کاری دلمون میخواد بکنیم!" به همین دلیل برای هماهنگی فیلمنامه و انسجام مفهوم فیلمنامه با فرم، میبینیم که نورتن از جایی شروع به پیوستن به باشگاه مشت زنی میکند که از مسافرت برمیگردد و مشاهده میکند که خانه اش در آتش سوخته است؛ و اینجاست که برای انجام دادن هرکاری (یعنی فرار از اسارت های جامعه) آماده میشود.
و در ادامه با شکل دادن و سازماندهی کردن یک گروه خرابکاری و آنارشیست برای رسیدن به اهداف خود تلاش میکند. اما تمام این تلاشها برای فرار از هرگونه سازماندهی و قانونگذاریای بود که جامعه به آنها تحمیل میکرد و حالا همین فرار از جامعه ی منظم آنها را به سوی یک تشکیلات منظم و سازماندهی شده دیگر سوق میدهد!! و اینجاست که تازه راوی داستان متوجه میشود که تایلر وجود خارجی ندارد و بار دیگر به جهان درونی خودش بازمیگردد!! و در انتهای فیلم شاهد تخریب ساختمان و بنایی میباشیم که به طور استعاری میتواند به معنای تخریب تمام آن آرزوها و آرمانهایی باشد که برای خود ساخته بود! زیرا متوجه شده که فرار از جهان روزمره و فرهنگ گویی برای انسان هرگز ممکن نیست و هرچقدر در تلاش برای فرار از این نظم باشیم باز به اجبار گرفتار همین نظم و فرهنگ به شکل دیگر خواهیم شد!
به یاد میآوریم دیالوگ دیگری را که میگوید:" فقط بعد داغون شدنه که ما می تونیم دوباره احیا بشیم."
و این ایده ی زیربنایی فیلم در انتها هم همچنان برقرار است؛ ادوارد نورتن تنها راه رهایی از این جهان پر از زنجیر که هیچ راهی برای فرار از آن نمیشناسد، را همان ایده میداند و با خودکشی به این "از نو احیا شدن" تحقق میبخشد. درواقع او پی برده که انسان ذهناً دچار اسارت شده است و برای رهایی از این اسارت راهی جز نابودی خود ذهن وجود ندارد. (به همین دلیل با تفنگ به مغز خودش تیر میزند به جای اینگه به قلبش بزند یا سقوط آزاد کند)
پایان بندی یکی از اساسی ترین مولفه ها در هر اثر هنری به خصوص سینما به حساب میرود؛ پایان فیلم سینمایی فایت کلاب چنان کوبنده و جنجال برانگیز بوده که تقریبا تمام حرف فیلم را به خودش اختصاص داده؛ در اینجا دیگر خبری از تایلر داردن نیست و فقط ادوارد نورتن و مارلا حضور دارند؛ سکانس شگفت انگیزی رخ میدهد و ناگهان تمام برج ها فرو میریزد؛ صحنه ای پرخرج و زمان بر، به دقت طراحی و مهندسی شده؛ پر از استعاره؛ حال وقت تخریب تمام آنچه که راوی ساخته فرارسیده؛ راوی حالا دیگر راوی نیست و خودش در جایگاه خودش قرار گرفته و این یعنی نابودی تمام جهانی که خودش آفریننده اش بوده؛ زمانی که به این سکانس فکر میکنیم میبینیم که هیچ راهی جز این شکل از پایان بخشی جلوی پای کارگردان نبوده و نتیجه ی محتوم آن صحنه پردازی ها و شخصیت پردازی ها و روایت فوق العاده دقیق، همین پایان بینظیر و تمام کننده میتوانست باشد.
به عنوان سخن پایانی باید بگویم که فیلم باشگاه مشت زنی یک فیلم انتقادی به وضع بشر همین امروزیست که حتی لحظه ای از این یکنواختی و بی هیجان بودن و پوچ بودن زندگی خلاصی ندارد؛ تایلر داردن:" مرد، ما بچه وسطی های نسلیم. نه هدفی نه جایی. ما جنگ بزرگی نداریم. رکود بزرگی هم نداریم. جنگ بزرگ ما جنگ روحیِ ماست! همه ی ما جلوی تلویزیون بزرگ شدیم، به این امید که یه روز میلیونر بشیم، یه روز خدای فیلم بشیم، که یه روزی ستاره ی راک بشیم؛ ولی نمیشیم. و به آرومی با این حقیقت رو میشیم و از این قضیه خیلی، خیـلی عصبانی ایـم."
حال باید برگردیم به سراغ سوال ابتدایی این مقاله و از خودمان بپرسیم: "آیا واقعاً طغیان علیه وضع موجود، روزمره گی و یکنواختی زندگی یک امر شدنی و ممکن است یا یک رویایی بیش نیست؟!"
البته نمیتوان خیلی سریع و قاطع پاسخ گفت و لیمونی هم قصد پاسخ دادن نداره و فقط میخواد برای شما مخاطب عزیز و گرامی دری باز کند به روی مفهوم و منظور فیلم تا با نگاهی کمی دقیقتر و عمیقتر به آثار شاهکار سینما بپردازیم.
امیدوارم لذت برده و نهایت استفاده را کرده باشید..
نظرات ارزشمند خود را در رابطه با این تحلیل و پیشنهادهای خود را برای تحلیل های آینده با ما درمیان بگذارید.